• درباره من
  • تماس با من
  • English

لوگو

فهرست ناوبری
  • صفحه نخست
  • مقالات
  • نقدها
  • استیتمنت
  • بلاگ
  • فعالیت ها
  • خبر

بیت ایت!

توسط مهسا فرهادی کیا | در آگوست 24, 2018 | 1 دیدگاه
بلاگ

یک روز میم وارد خیابانی شد که زرد بود، هم از آفتاب نیمروز جولای و هم از تلالوء تابلوهای رنگارنگ تبلیغاتی که نشانگر ارائۀ خدماتی بودند که معمولاً در محله‌های فقیرنشین شهر ارائه می‌شد: کارواش‌ها، بادی‌شاپ‌ها و تعویض‌روغنی‌هایی که بوی نا می‌دهند. تابلوها کج و راست بالا و پایین بودند، مثل قارچ‌های هرز یکی در میان هرکجا فضای خالی بود یکی از این‌ها روییده بود و دیگری را تحت‌الشعاع سایۀ خودش قرر داده بود. روی تابلوها به جز نوشته‌هایی به زبان انگلیسی، خطوط در هم چینی و اسپانیایی هم به چشم می‌خورد تا نه تنها آخرین بقایای تکثر فرهنگی را در دل سیستمی یکپارچه به نمایش بگذارد، بلکه هم‌چون کلید رمزی، توزیع قومیتی-نژادی فقر و فلاکت را نمایندگی کند. زیر این آفتاب بسیار زرد، در شهری که تابستان‌ها خورشید طلایی برتن مردمانش گردی از طلای گرم و درخشان می‌پاشید، این‌‌جا مردمانی با بدن‌هایی به رنگ مس زنگ‌زده یا روی سوخته در رفت و آمد بودند. فقر اندام نحیفی دارد، حتی اگر فربه باشد. کُند است حتی اگر به سرعت حرکت کند و بیمار است در اوج سلامتی. آن‌ها با دوچرخه‌های کهنه، با واکر و عصا و بر روی دو پا همگی به آهستگی در حرکت بودند، نه مثل نیویورکی‌ها در حال سگ دو زدن بودند و نه مثل همشهری‌های خوشبخت کالیفرنیایی‌ شان برهنه زیر آفتاب می‌دویدند، برای آن‌ها رسیدن واژه‌ای تهی از معنا بود و به همین خاطر عجله‌ای هم برایش نداشتند. انگار دست‌خط‌های کج و کوله‌ای بودند که در سیطرۀ تابلوهای خوش آب و رنگ قرار بود، مثل دست‌نوشته‌های خوش خط و روان، درون کادرهای تذهیب شده به چشم بیایند.
در دو طرف خیابان تا چشم کار می‌کرد دیوارها پوشیده از نقاشی‌های گرافیتی رنگارنگ و در هم بود که موقع رانندگی به سختی می‌شد از محتوایشان سردر‌آورد. خلاصه این که آفتاب درخشان و آسمان زلال که مثل برکه‌ای دورافتاده و متروک آن بالا آرام نشسته بود، کوچک‌ترین ارتباط دوستانه‌ای با بازار مکارۀ زیرپایش برقرار نمی‌کرد و نشانی جز رد تف و سوختگی بر آن برجا نمی‌گذاشت. برای میم اما این اوضاع حتی شاعرانه هم بود، یاد مرکز شهر تهران و هرج و مرج «دلچسب» و «صمیمانه‌اش» می‌افتاد که می‌توانست به آسانی ساعت‌ها بین کتاب‌ها، عابران و دود و همهمه گم و گور شود و به مفهومی هم‌چون پرسه‌زن بودلر رنگی از عمل بزند. این که از حرارات نیمۀ ماه جولای، خنکای باد کولر نصیبت باشد در حالی که نه رنگین پوستی و نه بدهکار، به خودی خود مزیتی بود که نه تنها تخیل را به کار می‌اندخت بلکه رنگ و لعابی عاطفی و نوستالژیک هم به آن می‌داد. آن‌قدر که مرد میانسالی را که آن‌قدر مسن به نظر نمی‌رسید که از کار افتاده باشد و مع‌الوصف به زور چهارچرخۀ خریدی که واکرش هم بود خودش را هم چون کرمی زخمی به سمت خانه می‌کشاند، به هیئت مسیح می‌دید که به سمت جلجتا برده می‌شود، شکوهمند و مشتاق مرگ. یا آن یکی زن لاغر و خمیده‌ای که به رسم تداعی‌های آزاد و بی در و پیکر ذهن، زنان خرامان ترکمن، با آن اندام‌های کشیده و دامن‌های بلند را به یادش می‌آورد که معمولاً دست کودکی را هم در دست داشتند و با طمانینه و بدون شتاب برای رسیدن به جایی، زیر آفتاب و آسمان می‌رفتند.
در این افکار بود که به سر چهار راهی رسید که از سمت چپ به خیابانی نسبتاً سربالایی و پهن ‌رسید که پر از هتل‌های قدیمی و آجری بودند که مسافران تابستانی را با قیمت‌هایی مناسب‌تر از جاهای دیگر اسکان می‌دادند. باید صبر می‌کرد تا چراغ سبز شود و بعد تا یک سوم تقاطع را به سمت جلو می‌رفت، بعد مثل گربه‌ای در حال کمین توقف می‌کرد و اگر ماشینی از روبه‎‌رو نمی‌آمد می‌توانست بپیچد، وگرنه لحظۀ کوتاه زرد شدن چراغ آخرین فرصت حمله به شکار بود. در همین گیر و دار بود که نگاهش لحظه‌ای از روی شکار به جهت مخالف و به سمت راست تقاطع جلب شد و جایی روی دیوار یک پارکینگ عمومی بی‌حرکت ایستاد. از پس توری مرغی که محوطه را از دو ضلع محصور کرده بود، دیواری یک دست قهوه‌ای را دید به رنگ همان مس‌های زنگ زده اما درخشان‌تر، خطوط محیطی ضخیم و مشکی که چشم‌های سیاه و درشتی را از زمینۀ بسیار سفیدشان جدا می‌کرد، تنها برهم زنندگان این پهنۀ رنگی بودند. فقط یک جفت چشم و شاید کمی از بینی کسی مثل مایکل جکسون، در روزگاری که جوان و معصوم بود و ازچشمان سیاه درخشانش امید مثل آبشار سرریز می‌کرد. آن زمان که نگاهش گیرایی معذب کننده‌ای داشت و حالا هم روی آن دیوار جوری زل زده توی چشمان میم که همان‌جا وسط تقاطع شکار را فراموش کند و فقط خیره شود به این دو سیاهی که مثل تاریکی شب وسط دل روز طلوع کرده بودند و می‌خواستند خنکای تابستانش را به آتش بکشند. میم احساس عجیبی داشت این نگاه انگار به اعماق جایی هم‌چون «وجدان تاریخی»‌اش فرو می‌شد: از کلبۀ عموتُم تا مامی برباد رفته و بعد سی.جی مرد رنگین پوستی که روزی به او گفت تو نمی‌دانی زیر پوست این شهر چه خبر است و فقر و بدبختی چطور بیداد می‌کند، آدم‌های حاشیۀ پل‌ها، مرکز شهر و … یاد مردی که روزی گفته بود «من رویایی دارم» و اگر امروز بود، هم‌چنان رویایش یک رویا بود، شاید چند قدم نزدیک‌تر به بیداری. وقتی بالاخره توانست به خود بیاید که وقت پیچیدن بود، وقتش بود تا مسیرش را کج کند و به سمت خانه برود. انگار وظیفه‌اش را به عنوان تماشاگری دلسوز و فهیم در قبال «فیلمی» تاثیرگذار ایفا کرده باشد و به اندازۀ کافی گریسته و خندیده باشد و حالا وقتش بود تا «واقع‌بینانه» به سوی «واقعیت» برود. درست قبل از پیچیدن، از روبه‌رو ماشین‌ سفید و مشکی پلیسی را دید که برای برقراری هر چه بیشتر «امنیت» به منطقه می‌آمد و عینک‌های سیاه سرنشینانش مانع از تماس چشمی با آن‌ها می‌شد. میم به سمت خیابان سربالایی پیچید در حالی که زمزمه می‌کرد:«بیت ایت… جاست بیت ایت»! و از سرما می‌لرزید.

اشتراک گذاری این مطلب:
  • tweet

یک پاسخ to “بیت ایت!”

  1. آگوست 24, 2018

    بهنام پاسخ

    خیلی عالی بود. آفرین!

نظر یا پرسش خود را مطرح کنید لغو ارسال پاسخ

ایمیل شما نمایش داده نمیشود فیلد های مشخص شده خالی است *


*
*

درباره من

مهسا فرهادی کیا کارشناس ارشد پژوهش هنر از دانشگاه هنر تهران است، از سال 1386 تاکنون به طور متناوب در همکاری با نشریات هنرهای تجسمی، به نوشتن نوشتارها، مقالات تحلیلی و متن های انتقادی دربارۀ هنر معاصر ایران و جهان پرداخته است. زمینۀ علاقۀ او حیطۀ بینارشته ای هنر و جنسیت به ویژه مطالعات زنان و هنر معاصر است، که مدتی نیز به تدریس آن در دانشگاه های تهران پرداخت. در سال 1395 کتاب «بر سر نقد هنری چه آمد؟» نوشته جیمز الکینز به ترجمه او و توسط انتشارات حرفه نویسنده منتشر شد. او از سال 1394 تاکنون ساکن کالیفرنیاست و در آن جا علاوه بر نوشتن متون انتقادی و پژوهشی به همکاری با موزه های براد، گتی و وندا پرداخته است.



مطالعه بيشتر


  • محبوب ترین ها
  • اخرین نوشته ها
  • دیدگاه ها
  • فمینیسم و هنر ۷: در مواجهه با اساطیر

    ژوئن 5, 2015 - 3 دیدگاه
  • نقدی بر ابتذال امر واقع ۲

    دسامبر 30, 2016 - 2 دیدگاه
  • مجموعۀ ایرانی

    می 19, 2015 - 2 دیدگاه
  • اگر اگزوتیک نه پس چه؟

    نوامبر 14, 2019 - بدون دیدگاه
  • عصیان

    آگوست 9, 2018 - بدون دیدگاه
  • ایرانشهر

    آگوست 3, 2018 - بدون دیدگاه
  • بیت ایت!

    خیلی عالی بود. آفرین!
    آگوست 24, 2018 - بهنام
  • دلایل قانع کننده

    خیلی متن زیبایی بود. آفرین! منتظر...
    جولای 3, 2018 - بهنام
  • هنرمند زن ایرانی در عصر مهارت های بینامتنی

    سلام فرناز جان. به من لطف داری ممنونم...
    ژوئن 8, 2018 - مهسا فرهادی کیا

تماس با من

  • کالیفرنیا

  • تلفن: 1-818-647-5421+
  • ایمیل: mf@mahsafarhadikia.com

آخرین نوشته ها

  • اگر اگزوتیک نه پس چه؟

    نوامبر 14, 2019 - بدون دیدگاه
  • عصیان

    آگوست 9, 2018 - بدون دیدگاه

ثبت نام در خبرنامه

لطفا جهت دریافت آخرین نوشته ها و نقدها در خبرنامه من عضو شوید.

  • خانه
  • درباره من
  • تماس با من
کپی رایت © 1398 (2019)، مهسا فرهادی کیا. تمامی حقوق برای مهسا فرهادی کیا محفوظ است.