
یک روز میم وارد خیابانی شد که زرد بود، هم از آفتاب نیمروز جولای و هم از تلالوء تابلوهای رنگارنگ تبلیغاتی که نشانگر ارائۀ خدماتی بودند که معمولاً در محلههای فقیرنشین شهر ارائه میشد: کارواشها، بادیشاپها و تعویضروغنیهایی که بوی نا میدهند. تابلوها کج و راست بالا و پایین بودند، مثل قارچهای هرز یکی در میان هرکجا فضای خالی بود یکی از اینها روییده بود و دیگری را تحتالشعاع سایۀ خودش قرر داده بود. روی تابلوها به جز نوشتههایی به زبان انگلیسی، خطوط در هم چینی و اسپانیایی هم به چشم میخورد تا نه تنها آخرین بقایای تکثر فرهنگی را در دل سیستمی یکپارچه به نمایش بگذارد، بلکه همچون کلید رمزی، توزیع قومیتی-نژادی فقر و فلاکت را نمایندگی کند. زیر این آفتاب بسیار زرد، در شهری که تابستانها خورشید طلایی برتن مردمانش گردی از طلای گرم و درخشان میپاشید، اینجا مردمانی با بدنهایی به رنگ مس زنگزده یا روی سوخته در رفت و آمد بودند. فقر اندام نحیفی دارد، حتی اگر فربه باشد. کُند است حتی اگر به سرعت حرکت کند و بیمار است در اوج سلامتی. آنها با دوچرخههای کهنه، با واکر و عصا و بر روی دو پا همگی به آهستگی در حرکت بودند، نه مثل نیویورکیها در حال سگ دو زدن بودند و نه مثل همشهریهای خوشبخت کالیفرنیایی شان برهنه زیر آفتاب میدویدند، برای آنها رسیدن واژهای تهی از معنا بود و به همین خاطر عجلهای هم برایش نداشتند. انگار دستخطهای کج و کولهای بودند که در سیطرۀ تابلوهای خوش آب و رنگ قرار بود، مثل دستنوشتههای خوش خط و روان، درون کادرهای تذهیب شده به چشم بیایند.
در دو طرف خیابان تا چشم کار میکرد دیوارها پوشیده از نقاشیهای گرافیتی رنگارنگ و در هم بود که موقع رانندگی به سختی میشد از محتوایشان سردرآورد. خلاصه این که آفتاب درخشان و آسمان زلال که مثل برکهای دورافتاده و متروک آن بالا آرام نشسته بود، کوچکترین ارتباط دوستانهای با بازار مکارۀ زیرپایش برقرار نمیکرد و نشانی جز رد تف و سوختگی بر آن برجا نمیگذاشت. برای میم اما این اوضاع حتی شاعرانه هم بود، یاد مرکز شهر تهران و هرج و مرج «دلچسب» و «صمیمانهاش» میافتاد که میتوانست به آسانی ساعتها بین کتابها، عابران و دود و همهمه گم و گور شود و به مفهومی همچون پرسهزن بودلر رنگی از عمل بزند. این که از حرارات نیمۀ ماه جولای، خنکای باد کولر نصیبت باشد در حالی که نه رنگین پوستی و نه بدهکار، به خودی خود مزیتی بود که نه تنها تخیل را به کار میاندخت بلکه رنگ و لعابی عاطفی و نوستالژیک هم به آن میداد. آنقدر که مرد میانسالی را که آنقدر مسن به نظر نمیرسید که از کار افتاده باشد و معالوصف به زور چهارچرخۀ خریدی که واکرش هم بود خودش را هم چون کرمی زخمی به سمت خانه میکشاند، به هیئت مسیح میدید که به سمت جلجتا برده میشود، شکوهمند و مشتاق مرگ. یا آن یکی زن لاغر و خمیدهای که به رسم تداعیهای آزاد و بی در و پیکر ذهن، زنان خرامان ترکمن، با آن اندامهای کشیده و دامنهای بلند را به یادش میآورد که معمولاً دست کودکی را هم در دست داشتند و با طمانینه و بدون شتاب برای رسیدن به جایی، زیر آفتاب و آسمان میرفتند.
در این افکار بود که به سر چهار راهی رسید که از سمت چپ به خیابانی نسبتاً سربالایی و پهن رسید که پر از هتلهای قدیمی و آجری بودند که مسافران تابستانی را با قیمتهایی مناسبتر از جاهای دیگر اسکان میدادند. باید صبر میکرد تا چراغ سبز شود و بعد تا یک سوم تقاطع را به سمت جلو میرفت، بعد مثل گربهای در حال کمین توقف میکرد و اگر ماشینی از روبهرو نمیآمد میتوانست بپیچد، وگرنه لحظۀ کوتاه زرد شدن چراغ آخرین فرصت حمله به شکار بود. در همین گیر و دار بود که نگاهش لحظهای از روی شکار به جهت مخالف و به سمت راست تقاطع جلب شد و جایی روی دیوار یک پارکینگ عمومی بیحرکت ایستاد. از پس توری مرغی که محوطه را از دو ضلع محصور کرده بود، دیواری یک دست قهوهای را دید به رنگ همان مسهای زنگ زده اما درخشانتر، خطوط محیطی ضخیم و مشکی که چشمهای سیاه و درشتی را از زمینۀ بسیار سفیدشان جدا میکرد، تنها برهم زنندگان این پهنۀ رنگی بودند. فقط یک جفت چشم و شاید کمی از بینی کسی مثل مایکل جکسون، در روزگاری که جوان و معصوم بود و ازچشمان سیاه درخشانش امید مثل آبشار سرریز میکرد. آن زمان که نگاهش گیرایی معذب کنندهای داشت و حالا هم روی آن دیوار جوری زل زده توی چشمان میم که همانجا وسط تقاطع شکار را فراموش کند و فقط خیره شود به این دو سیاهی که مثل تاریکی شب وسط دل روز طلوع کرده بودند و میخواستند خنکای تابستانش را به آتش بکشند. میم احساس عجیبی داشت این نگاه انگار به اعماق جایی همچون «وجدان تاریخی»اش فرو میشد: از کلبۀ عموتُم تا مامی برباد رفته و بعد سی.جی مرد رنگین پوستی که روزی به او گفت تو نمیدانی زیر پوست این شهر چه خبر است و فقر و بدبختی چطور بیداد میکند، آدمهای حاشیۀ پلها، مرکز شهر و … یاد مردی که روزی گفته بود «من رویایی دارم» و اگر امروز بود، همچنان رویایش یک رویا بود، شاید چند قدم نزدیکتر به بیداری. وقتی بالاخره توانست به خود بیاید که وقت پیچیدن بود، وقتش بود تا مسیرش را کج کند و به سمت خانه برود. انگار وظیفهاش را به عنوان تماشاگری دلسوز و فهیم در قبال «فیلمی» تاثیرگذار ایفا کرده باشد و به اندازۀ کافی گریسته و خندیده باشد و حالا وقتش بود تا «واقعبینانه» به سوی «واقعیت» برود. درست قبل از پیچیدن، از روبهرو ماشین سفید و مشکی پلیسی را دید که برای برقراری هر چه بیشتر «امنیت» به منطقه میآمد و عینکهای سیاه سرنشینانش مانع از تماس چشمی با آنها میشد. میم به سمت خیابان سربالایی پیچید در حالی که زمزمه میکرد:«بیت ایت… جاست بیت ایت»! و از سرما میلرزید.
یک پاسخ to “بیت ایت!”
آگوست 24, 2018
بهنامخیلی عالی بود. آفرین!