دربدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که در آن گیاهی نمیروید
ای تیزخرامان،
لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود…
دوگانۀ فرهنگ/ طبیعت در مجموعههای اخیر گوهر دشتی مضمونی کلیدی است. گسترۀ بکر و ناب طبیعت در برابر فرهنگی که مدرنیته را برنمیتابد قرار میگیرد، جوامعی که اعضای آن به برهوتی لخت و بی آب و علف، به مکانی دور و بی مکان و به زمانی گویی پیش از شکلگیری فرهنگ، به مرحله ای بدوی و ابتدایی، پرتاب و تبعید شدهاند. در «ایران بدون عنوان» طبیعتی که برای انسان مدرن، خسته از تمام دستاوردهای خردمندانه و پیشرفتهای علمی، با سویهای رمانتیک، به پناهگاه و مفر تبدیل شده بود، در هیئت یک ناکجاآباد ظاهر میشود: بُعدی دیگر، جهانی موازی به موازات جهان معاصر: تهی شده از همه چیز. با بکگراند چنین اتمسفری، در مرکز کادرِ هر تصویر عدهای به کنشهایی مشغولند که ظاهراً مانند فعالیتهای زندگی روزمره است: عروسی و عزا، سربازی و مهاجرت. اما با کمی تامل بیشتر میتوان متوجه ماهیت آیرونیک، چند پهلو و ابزورد فعالیت آنها شد: بیهودگی کنشهایی که درون فضایی مانند یک شیشۀ دربسته، به مثابه استعارهای از تنگنا، آن هم در محلی به وسعت بیابان رخ میدهد: جایی که قاعدتاً آزادی عمل و قدرت حرکت و جابجایی وجود دارد، اما عملاً گویی دیوارهایی شیشهای مانع از این حرکت است. آزادی عمل در برابر محدودیت و تنگنا و وسعت فضا در تضاد با فشردگی و درهم پیچیدگی: آن چه میبینیم، آن چیزی نیست که وجود دارد و همین موقعیت به طنزی تلخ میانجامد. فضایی لیمبو مانند ( به مفهوم جایی بینابینی همچون برزخ که اولین حلقۀ دوزخ در کمدی الهی دانته است)، محلی که نه مکان گناهکاران بلکه توقفگاه کسانی است که به دلیل ناباوری پشت درهای بهشت سرگردانند. کسانی که با آرزو اما بدون امید زندگی می کنند و توقف ابدی در این جایگاه سرانجام آنهاست. آثار دشتی به سیاق معمول وجهی نمادپردازانه و تئاتریکال دارد؛ سوژههای انسانی در هر تصویر همگی به کاری یکسان مشغولند، ساختارهای اجتماعی و چارچوبهایی که به همسانی، یونیفرم، تکرار و در نهایت پس رانده شدن فردیت به نفع وحدت و یکپارچگی میانجامد. طبیعت انتخابی هنرمند بیابان و برهوت است: استعاره از فضایی که در آن گیاهی نمی روید، بذری رشد نمیکند، ارتباطی محدود و دشوار با آبادی و آبادانی دارد و سرگشتگی و گمگشتگی در آن میتواند مخاطره آمیز باشد.
در مجموعۀ «بیوطن» هنرمند چارچوبهای تماتیک مجموعه را بازتر میکند و از دورنمایی وسیعتر و به جغرافیایی گستردهتر نظر میکند: سرگردانی و آوارگی در زندگی انسان معاصر خاورمیانه ای، مختصات تجربۀ جمعی هجرت و کوچ؛ تاریخ جوامعی که چون یارای ماندن و مقاومتی برایشان نمی ماند بالاجبار تن به هجرت میدهند. طبیعت و رابطۀ سوژهها با آن در این مجموعه دراماتیزهتر است، طنز و آیرونی مجموعۀ قبلی جایگزین منریسم و رمانتیسیسم شاعرانه، اما همچنان نمادین میشود. طبیعت این جا هیئتی غریب و اگزوتیک دارد: صخرههای در هم تافته با دست اندازها و بافتهای گودال گون و حفرههای در هم تنیدهاش با هیبتی مرتفع، به سیاق نگرش هنرمندان رمانتیک، والا و رازآمیز انتخاب شده و کوچک اندازگی سوژههای انسانی در برابر عظمت آن، هنر خاور دور را به یاد می آورد با این تفاوت که انسان به عنوان جزئی از این کل پهناور در آن آرام نمیگیرد، بلکه سرگردان می شود: تلاش میکند تا خویشتن خویش را با تمام آن ابعادی که در مقیاسهای سرزمین مادری جایی نداشته، در جغرافیایی دیگر، در ارضی موعود به قرار برساند اما گویی سرنوشتی جز سرگردانی در کوه و بیابان نصیبش نمیشود. کندن نهالی از ریشه و تلاش برای بازرویاندن آن در خاکی دیگر که معلوم نیست آیا پذیرایش خواهد بود یا نه، مانند نخلی که در یکی از تصاویر توسط دو مرد به سختی کشیده میشود تا در جایی دیگر کاشته شود، نمادی از خویشتن بی سرزمینی است که انسان خاورمیانهای امروز بر دوش دارد، گاهی سالم به مقصد میرسد و در خاک دیگر می خشکد و گاهی همچون طفل سوری در راه جان میدهد؛ در این مجموعه نیز شاهد در راه جان سپردنیم: یکجا شتری و جای دیگر پیکری در آغوش زنی، مسیر ناهموار و دشوار کوچ مملو از قربانی است.
هرچند مضمون مجموعۀ اخیر گویای وضعیتی معاصر است اما فضا به شدت وامدار تاریخ است؛ فضایی که قصههای سندباد و هزار و یکشب را تداعی میکند، جوان آوارهای که در آغوش مادر سیاهپوشش در هیئت مسیح در پیهتا ظاهر میشود و دختر لمیده بر مخدهی که به هیئت شهرزاد قصهگو درمیآید: فاجعه را در بستر تاریخی آن قرار میدهد. تاریخ منطقهای که پر رمز و راز و سراسر بحران سپری شده و بخشی از ناخودآگاه جمعی ماست که در روزگار معاصر بازتولید و بازنوازی می شود. آثار این مجموعه مرزهای تصنع عامدانه در عکاسی صحنهسازی شده را رد میکنند و به بیانی بینامتنی برگرفته از هنرهای دیگر همچون نقاشی و تئاتر دست مییابند. دو مجموعه در کنار یکدیگر فرم های نمادین را در یکی بیشتر ناظر بر نقد فرهنگی و در دیگری متمرکز بر دریافت فکری- عاطفی از فازهای مختلف یک بحران، به تصویر میکشد: بحرانی که می توان از آن با عنوان عدم تحقق مدرنیته در جوامع خاورمیانهای نام برد. جامعۀ مدرنی که از آغاز محلی برای تعارض و همزیستی میان دوگانۀ طبیعت/فرهنگ بود، مدرنیتهای که از ابتدا، ماهیت خود را از طریق تمایل عمیق به شناخت و غلبۀ بشر بر طبیعت و شکل دادن حیطۀ پرقدرتی به نام فرهنگ در مقابل آن تبیین کرده بود. در این مجموعهها میبینیم که چطور بشر با بیرون رانده شدن از حیطۀ فرهنگ مدرن – چیزی که آن را با خصایصی همچون: خردورزی، آزادی فردی، باور علمی و دوری از خرافه باوری، آزادی اجتماعی، برابری، پیشرفت تکنولوژی و تسلط بر طبیعت میشناسیم- در آغوش طبیعت نیز آرام نمیگیرد، زیرا این هجرت گویی نه تنها یک جابجایی مکانی، بلکه بدتر از آن تبیعدی زمانمند است به گذشتۀ دور، آنقدر دور که ارتجاعش آن را به اندازۀ زمانی بی زمان به عقب میراند. گوهر دشتی در این دو مجموعه پارادوکسی درون گرا را برای بیان وضعیتی تروماتیک به کار می بندد: تضادهایی که بر پهنۀ تصویر آشکار میشوند اما در لایههای زیرین خود همواره از دسترس پنهان میشوند: نه طبیعت آن پناهگاه ایمن قدماست و نه ارمغان فرهنگ مدرن با همۀ دستاوردهایش، به گریزی تمام وکمال از خشونت و جنگ و بیخردی منجر شده است: گویی پلههایی که انسان معاصر برای خود ساخته سخت سست است و در برخی نقاط حتی تلی است پوشالین.
( این نمایشگاه در آبان ماه ۹۴ در گالری محسن برگزار شده و این متن در کاتالوگ نمایشگاه به چاپ رسیده است)
بدون پاسخ به “زغبار این بیابان”