برگرفته از مقالۀ «زوال دروغ گفتن» نوشتۀ اسکار وایلد
بخش دوم
وایلد پس از نقد واقعگرایی در هنر به ترسیم شمایل یک قهرمان میپردازد، قهرمانی که میتواند هنر را از سیطرۀ واقعیت ملالتبار و محتمل برهاند و بر آن رنگ تخیل و دروغ بزند. او در اینباره این طور می نویسد: هنگامی که در اواخر قرن، جامعه از گفتگوهای خستهکنندۀ کسانی که نه تیزهوشی اغراق کردن را دارند و نه نبوغ رمنس را، کسانی که اظهاراتشان به طرز تغییرناپذیری بر مبنای احتمالات است و کسانی که در هر زمانی تمایل دارند توسط سادهترین افراد عامی تایید شوند، خسته شد… دیر یا زود باید به سمت رهبر با فرهنگ و جذاب و دروغگویش بازگردد. کسی که بدون این که به شکار رفته باشد از کشتن ماموت با یک ضربه و بیرون کشیدن عاج هایش برای مردم غارنشین می گوید. شخصیتی که مبدع روابط اجتماعی و اساس اصلی جامعۀ متمدن است و بدون او یک مهمانی شام حتی در خانه های باشکوه، به خسته کنندگی سخنرانی در رویال سوسایتی است. این فرد نه تنها توسط جامعه استقبال میشود بلکه هنری که از زندان رئالیسم رهیده نیز به او خوش آمد میگوید و لبان فریبکارش را میبوسد و میداند که او به تنهایی مالک راز بزرگ تمام جلوه هایش است. این راز که حقیقت به تمامی و مطلقاً مساله ای وابسته به سبک است. «هنر کمال خود را در درون و نه بیرون خود مییاید و قرار نیست توسط هیچ استانداردی مبتنی بر شباهت بیرونی قضاوت شود. او بیشتر یک پرده است تا یک آینه. او گل هایی دارد که هیچ جنگلی آن را نمیشناسد، پرندگانی که هیچ درختستانی از آنها ندارد. او جهانهای بسیاری را می سازد و نابود میکند و میتواند ماه را با نخی سرخ از بهشت برایمان بیاورد او فرمهایی دارد بسیار واقعیتر از انسان واقعی و آرکیتایپهایی که هنرهای موجود کپی های ناقصی از آن هستند… می تواند درختان بادام را در زمستان شکوفا کند و برف را بر ذرتهای رسیده بنشاند…».
وایلد در ادامه در توضیح نظریۀ مهم و اصلیش دربارۀ تقلید زندگی از هنر و نه هنر از زندگی و در واقع تقدم هنر بر واقعیت به نوع زیبایی زنانی اشاره میکند که در نمایشهای خصوصی یا سالن های هنری میبینیم که درست با نوع زیبایی آثار مشخصی از نقاشان روز هماهنگ شدهاند، چشمان رازآلود شخصیت رویای روز اثر دانته گابریل روزتی گردن بلند عاج مانند، چانۀ عجیب مربع شکل و موهای باز سایه دارش و نیز دوشیزگی شیرین دیگری، لبان غنچه مانند این و دستهای ظریف آن یکی نمونههای این تشابهند، تشابهی که به زعم او همیشه همینطور بوده:«یک هنرمند بزرگ سبکی را تعریف میکند و زندگی تلاش می کند تا آن را کپی کرده و به صورت گسترده و عامی بازتولید کند، مانند یک ناشر تجاری. نه هولباین و نه وان دایک چیزی که به ما دادند را در انگلستان پیدا نکردند. آنها سبکهای خود را با خود آوردند و زندگی با قوۀ تخیل قدرتمندش، خود را به گونهای تطبیق داد تا برای استادش ( یعنی هنر) مدلهایی فراهم کند. یونانیان با غریزۀ هنریشان به این موضوع پیبرده بودند و در حجلۀ عروس مجسمۀ هرمس و آپولو را قرار میدادند تا بلکه او کودکانی را به وجود بیاورد که به اندازه آثار هنری که او در هنگام لذت شدید یا درد به آن ها نگریسته، دوست داشتنی باشند… از این رو پیروان حقیقی هنرمند حقیقی، کپیکاران کارگاهش نیستند بلکه کسانی هستند که شبیه به اثر هنری او شدهاند».
همانطور که پیداست تعریف تازهای که وایلد از تقلید زندگی از هنر به کار میبرد بسیار عمیقتر از نوع تاثیری است که به عنوان مثال در نگاه افلاطونی از تاثیر هنر بر اخلاق جوانان و جمعه یا امثالهم یاد شده است. اینجا وایلد به طرز غریب و زودهنگامی دست به طبیعت زدایی از طبیعت میزند، کاری که بعدهها در علم نو دربارۀ کشفیات علمی انجام داد و اعتبار عینی تمام کشفیات علمی تا کنون را به سبب تاثیرپذیریشان از پارادایمهای دوران و نگرش های دانشمندانی که محدود به چارچوب های این پارادایم ها دست به مشاهده و نتیجه گیری زده بودند، زیر سوال برد یا جایی که از مفهوم اصالت به اشکال مختلف در ساحت اندیشه های پساساختارگرایانه اعتبار زدایی شد. وایلد اینجا معصومیت و اصالت را نه از هنر بلکه از طبیعت میگیرد و به این اعتبار حتی یک پله از اندیشمندان چند دهه پس از خود جلوتر حرکت میکند. طبیعت به عنوان سرچشمهای که همواره از آن به عنوان منشاء و منبع الهام انسان و هنرمند یاد کرده بودیم، این جا به عنصری تبدیل می شود که دیگر اصیل و بکر نیست زیرا دست نخوردگیش بارها توسط آثار هنرمندان تحتالشعاع قرار گرفته، اما چگونه؟. ویوین این جا در پاسخ به این پرسش که آیا طبیعت دنبالهرو نقاشان منظرهپرداز است و تاثیراتش را از آنها میگیرد به خوبی به تبیین این مساله میپردازد:« قطعا، اگر نه از نقاشان امپرسیونیست، ما آن مههای قهوه ای رنگ فوقالعاده را که در نقاشیهایمان می خزند، لامپهای گاز را محو میکنند و خانهها را به سایههایی هیولاشکل بدل میکنند را از کجا آوردهایم؟. اگر نه به آنها و به اساتیدشان، به چه کسی این مه نقرهای رنگ دوست داشتنی را که رودخانه هایمان را در خود فروبرده و آن را در فرمهای گنگ و محو شوندۀ انحنای پل و کرجی متحرکی که در آن تاب میخورد پیچانده، مدیونیم. تغییر خارقالعادهای که در آب و هوای لندن در طول دهۀ گذشته رخ داده، کاملاً بر مبنای این مکتب خاص هنری است… طبیعت مادر، بزرگی نیست که همۀ ما را به دنیا آورده باشد، او مخلوق ماست. چیزها به این دلیل اینگونه هستند که ما آن ها را میبینیم و و چیزی که میبینیم و چگونگی دیدن آن به هنرهایی که ما را تحت تاثیر قرار دادهاند وابسته است. نگاه کردن به یک چیز با دیدن آن چیز متفاوت است؛ فرد تا زمانی که زیبایی را نبیند هیچچیز را ندیده است. در حال حاضر مردم مه را می بینند، نه به این دلیل که مه، مه است، بلکه به این دلیل که شاعران و نقاشان، دوستداشتنی بودن مرموز چنین مفاهیمی را به آنها آموختهاند. به جرات میتوانم بگویم قرنها در لندن مه وجود داشته اما هیچکس آن را ندید و در نتیجه ما هیچ چیز دربارۀ آن نمیدانیم. مه تا زمانی که هنر ان را ابداع کند وجود نداشت… در حالی که مردم با فرهنگ تاثیر آن را احساس میکنند مردم بیفرهنگ با آن سرما میخورند… اما طبیعت فراموش میکند که تقلید محترمانهترین شکل توهین است و آن قدر به تکرار این کار ادامه میدهد تا همۀ ما را کاملاً خسته کند. به عنوان مثال هیچ فرد کاملاً با فرهنگی، امروزه دربارۀ زیبایی غروب آفتاب صحبت نمیکند، غروب آفتابها کاملاً از مد افتادهاند. آنها متعلق به زمانی هستند که ترنر در هنر حرف آخر را میزد. چنین منظرهای نشانۀ اخلاقی روستایی منش است». او سپس از دوستی مثال میآورد که از او خواسته بود به کنار پنجره برود و آسمان پرشکوه را نگاه کند، اما آن فقط به سادگی یک ترنر درجۀ دو بود، آنهم ترنری در دورۀ بد کاری با بدترین خطاهایش آنهم به شکلی اغراق شده… البته زندگی در موارد بسیاری مرتکب خطاهای مشابهیمیشود؛ او رنههای اشتباهی و وُترن های تقلبی تولید میکند، برخی روزها یک کایپ پر تردید به ما میدهد و روزی دیگر یک روسوی زیر سوال… یک وُترن تقلبی ممکن است رضایتبخش باشد اما یک کایپ پر تردید غیر قابل تحمل است.
2 دیدگاه to “نقدی بر ابتذال امر واقع ۲”
آگوست 13, 2017
نعمت اله کفایتیعالی بود. خیلی بهره بردم. سپاس
آگوست 13, 2017
نعمت اله کفایتیعالی بود. خیلی بهره بردم. سپاس