کمد حبوبات به پروانه نشسته بود. این شاعرانهترین توصیفی بود که میشد از وضعیت آشپزخانۀ آنها کرد. زن و شوهری که انقدر غرق کار بودند که یک روز از خواب بلند شدند و دیدند خانهشان پر شده از موجوداتی ریز و پرنده. اگر نخواهیم غلو کنیم، باید اذعان کنیم که روز اول تعدادشان چندان زیاد نبود. چند تا از آن شاپرکها بودند، نه از آن موجودات رنگارنگی که کلکسیونرها حاضر بودند بهای گزافی بابتشان پرداخت کنند، بلکه از آن قهوهایها، سیاهسوختههایی که اندامی هم ردیف دانشجوهای هنر سال اول و دومی، ریغو و سیگاری داشتند، با دو شاخک کشیده مثل زلفهای همچون افراسیاب این جوانکهای شوریده. وقتی هم دست میبردی تا شکارشان کنی، با تمام کوچکیشان چنان ناگهان بال و پر باز میکردند و بر فراز خانه همچون هواپیماهای متفقین بر فراز آلمان نازی یا حتی هواپیماهای آمریکا بر سر برلین برای ریختن آب و غذا، با اقتدار و حق به جانب به پرواز درمیآمدند که توان مقابله را به تمامی از «دشمن» سلب میکردند.
روز اول زن به مرد گفت:«سر و سامانش میدهیم!». کمد حبوبات را میگفت. اما از آنجایی که هر دو روزها کار میکردند، روز دوم و سوم و چهارم هم به همین منوال گذشت و کسی حوصله نکرد تا چیزی را «سر و سامان دهد» تا جایی که روز پنجم با هر تکان دست با یکی از آنها برخورد میکردند و دیوارهای سفید خانه شمایی خال خال به خود گرفته بود. زن داشت برای مرد کتاب میخواند، نویسنده از اندیشۀ ایرانشهری نوشته بود و ارتباط هویت ملی با ماهیت متعرضین به کشور، مرد ناگهان بلند شد، زن ادامه داد: «…هنگامی که هویت فرهنگی مردم توسط عامل تازی تهدید میشده با زمانی که توسط عامل ترک و یا روس تهدید میشده، نقاط تاکید در تعریف هویت ایرانی نیز متفاوت بوده است»۱ . مرد اسپری را به دست گرفت و سعی کرد وانمود کند حواسش با زن است و بعد هم با حالتی از احتیاط طوری که بوی تند و تیز اسپری شامهشان را آزار ندهد و به سبزیهای در حال خشک شدن روی میز نهارخوری هم آسیبی نرند، آرام از جایش بلند شد و به سمت سقف طوری شلیک کرد که احیاناً ردی از چربی مادۀ حشرهکش روی آن به جا نماند. چای سبز روی میز نیمخورده در حال سرد شدن بود و از کوچه سر و صداهایی بیوقفه مانند صدای داد و فریاد به گوش میرسید. زن ادامه داد:«…اما هنگامی که او به دروغ پرداخت و در برابر اهورامزدا ایستاد، فر ایزدی در قالب مرغی از او گریخت. دوران تباهی آغاز شد و دوران فرمانروایی ضحاک رسید…»۲٫
زن خسته بود از صبح یکسره خوانده و نوشته بود، اما دایرۀ خوانده هایش حالا مثل آن دایرهای شده بود که استاد روش تحقیق روز اول روی تخته کشیده بود. دایرهای کوچک با خطوط محیطی متصل در مرکز و دایرهای بزرگتر با خط چین که آن را احاطه کرده بود. فلشها و علامت مثبت کنار دایرهها هم نشان میداد که هر چه دایرۀ کوچک رشد کند، بالطبع آن رشد دایرۀ بزرگتر هم افزایش خواهد یافت. دایرۀ کوچک دانستهها بود و دایرۀ بزرگتر ناشناختهها، رشد اولی، دومی را توسعه میداد، روندی که تا بینهایت میتوانست ادامه داشته باشد، شاعرۀ درونش خواند:«زنهار از این بیابان واین راه بینهایت». حالا او بین حجم کارهایی که باید انجام میداد تا در دیار غربت به جایگاهی که دوست داشت برسد و گسترۀ ناتوانیهایش نسبتی چنین بیرحمانه میدید. به طرزی شگفت آور پذیرفته بود که در چشم اندازش از افقهای آینده، تا چشم کار میکرد باید در بیابانی بدود که به وادی امنی راه ندارد و هر واحهاش صرفاً تفرجگاهی موقت است تا هنوز خستگی راه از تنت درنیامده، آماده شوی برای طی مسافتی بعیدتر. اوایل میدوید به این امید که این دویدنها او را به سرزمین موعود برساند و نقطۀ پایانی بر سرگردانیش بگذارد. اکنون اما از پس جد و جهدی چندین و چند ساله فهمیده بود که سرگردانی چهل ساله سرنوشت محتوم قوم اوست هرکجا که باشند. چه آنها که در دیار مانده بودند و پریشان بر کشتی در حال غرقهای میان دریایی مهآلود، با چشماندازی که به دشواری از خلال غلظت کدورت جو قابل تشخیص بود، با هر تکان بالا و پایین میشدند و نمیدانستند این بار که پایین بروند، دیگر بالا آمدنی در کار هست یا نه، چه او و امثال اویی که تن به بیابان زده بودند و راهی از پس و پیش نمیدانستند.
به ساعت نگاه کرد، یازده و نیم شب بود و تنش کوفتۀ ساعتهای طولانی نشستن، از صبح میخواست چندتایی دمبل بالا و پایین کند تا بلکه عضلات سست و خستهاش کمی سرحال بیایند. بلند شد و رفت درست وسط گل قالی ایرانی نشست که چند روزی بود رنگ جارو به خودش ندیده بود و غبار رویش نشسته بود. نشر جلو، نشر جانب، پشت بازو و جلو بازو و دست آخر هم حرکتی برای تقویت عضلات پشت. به لیوان چای سبزش نگاه کرد که شاپرکی در آن سعی داشت با دست و پا زدن خودش را از غرق شدن نجات دهد. دیگر نمیتوانست پلکهایش را باز نگه دارد. دمبلها را زمین گذاشت و همان جا روی قالی خاک گرفته دراز کشید، یکی از شاپرکها آمد و درست روی پلکش نشست، بعد انگار فهمیده باشد جای گرم و نرمی برای ماندن پیدا کرده، انگار بقیه را هم خبر کرد تا بیایند. پس از دقایقی ده بیست تایشان روی صورت، دستها و پاهایش جاخوش کرده بودند، اما او باز هم تکان نخورد، خسته بود، انگار با هر چیزی که از هر جایی بر سرش ببارد به توافقی نامحدود و بیقید و شرط رسیده باشد، به خوابی عمیق فرو رفت.
۱٫تحولات تصویری هنر ایران بررسی انتقادی، نوشتۀ سیامک دلزنده، نشر نظر، چاپ دوم. صفحۀ ۳۳
۲٫همان
بدون پاسخ به “ایرانشهر”