به روایت مادر در این سالها بیش از نیمی از مردم شهرشان در ساحل منتهی به کوچۀ باریک آنها غرق شده بودند. تا جایی که شوکا خبر داشت تعدادشان اما چندتایی بیشتر نبود: حمید پسر مش مرادی که روزگاری عاشق شوکا بود، کارش این بود که با قایق موتوریش مسافرها را روی آب بگرداند و با ویراژهایش دل دخترها را ببرد، با آن هیبت عضلانی و آفتاب سوخته و موهای قهوهایش که آدم را یاد کریستف کلمب میانداخت و آخر سر هم یک روز که برای کشف سرزمین تازه با پنج مسافر به دریای ناآرام اواخر شهریور زده بود، انگار تصمیم گرفته بود که روحش را تا ابد در آن سرزمین نویافته جا بگذارد. بعد ترانه دختر پنج ساله مرضیه و ایرج که یک روز موقع نهار غیبش زده بود و روز بعد از ساحل کناری در حالی پیدایش کردند که عین ماهی سفید رنگش پریده بود و دهانش باز مانده بود. چندتایی دیگر هم بودند، از آن مسافرهای بیخبر تابستانی که قواعد کار را نمیشناختند و انقدر تشنه بودند که فکر میکردند هرجایی میشود تن به آب زد، از همانها که استاد کارهای بیموقع در جاهای بیموقع بودند. مثل پیکنیکروهای قبرستانها یا حاشیۀ سبز اتوبانها. آدمهای پر سوءتفاهمی که انگار نه تنها کل زندگی، بلکه مرگشان هم سرتاسر از سر سوءتفاهم بود. این ساحل سابقاً ماسهای با تختهسنگهای درشت سیاه و ویلای متروکهای که روزی از سفیدی در کنار این سنگها میدرخشید عصارهای از رمز و راز در خطهای بود که جادویش برای مسافران هر روز کمرنگتر میشد. حالا بعد از چهل سال ویلای متروکه مانند قایقی سرگردان به میانۀ دریا وچندین متر جلوتر از مکان سابقش نقل مکان کرده بود، یا درستتر است بگوییم که آب ویرانگر مثل آدمی طماع آنقدر در خواهشهایش زیادهروی کرده بود که هستی این ویلای اعیانی را کمکم به تصرف خودش درآورده بود. شوکا اما انگار ندیده میتوانست سر و صدای بازی کودکان مرفه و زیبا و آواز شادخوارانۀ پدر و مادرهای «فرنگ رفته» و «تحصیل کرده»شان را از پس خزه و خرابی بشنود. در واقع اینها آخرین اصوات شنیده شده از سرِ خوشی و شادمانی در این ساحل بود و بعد در تمام این چهل سال دریا هم انگار از این مردم رو برگردانده بود و برایشان یا ماهیهای مرده و متورمی را بالا میآورد که از آلودگیهای فزاینده خانهشان دق کرده بودند، یا آت و آشغالهای دیگر ساکنان خط کناره. انگار نفرین ساکنان سابق ویلای متروکه و نیمه غریق، موهبتهای طبیعی این خطۀ سابقاً پربرکت را تبدیل به مرگ و نکبت کرده بود.
هرچه بود اما هنوز هم جوانهای محلی عصر به عصر، چندتا چندتا، تن به آب میزدند، در حالی که نامزدهای جوانشان با روسریهای نیمه سفت و لبهای ماتیک زده از خنده ریسه میرفتند و منتظر پسرها میشدند تا بیایند و فقدان حضور زنانه معشوقههایشان را در آب با ریختن شیطنتآمیزچند قطرهای به سر و صورتشان کمی جبران کنند. بعد هم خوردن دستهجمعی تخمه و هندوانه بود و خریدن آش رشته از دکۀ مجید، پسر کوچکتر مرادی که کنار ساحل غرفه داشت. سالها بود که رسم نبود زنها اینجا داخل آب بروند. در بین محلیها چو پیچیده بود که شگون ندارد دختر در دریا شنا کند و این که یا غرق میشود یا بیماری و بدبختی برای خانوادهاش میآورد. مادر تعریف میکرد که چطور نرگس دختر یکی از همسایهها، یک روز صبح زود رفته بود تا از سر کنجکاوی کمی شنا کند و این که چند روز بعد آب او را با خودش میآورد، در حالی که تنش مثل چوب خشک شده بود. شوکا نمیتوانست قبول کند که چطور زنهای ویلای متروکه که حالا معلوم نیست کجای دنیا یا داشتند میپوسیدند و یا قبلاً پوسیده بودند، شامل این طلسم نبودهاند. چطور برای آنها آفتاب و آب رفیق بود و برای این مردم دشمن. مگر این که بپذیریم قوانین طبیعت زمانمند است و متعصب و بخیل. درست مثل این که بگوییم جاذبه با سیبهای سبز کاری ندارد و فقط سیبهای قرمز را روی زمین میاندازد. با عقلش جور نبود!
یک روز دم دمای غروب وقتی شوکا و خسرو، یکی از پسرهای جدی و اهل بحث و کتاب محل، داشتند پشت غرفۀ مجید بوسه رد و بدل میکردند، پسر ناگهان برگشت و خیره شد در چشمهای شوکا و گفت:«دلم میخواست میبردمت توی آب… دلم میخواست توی این دریا با هم باشیم». شوکا هم که حالا وجودش از طوفانیترین حالت دریا ملتهبتر بود، فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت چون معتقد بود در مواقعی که زبان میل به مصلحتاندیشی دارد، بهتر است دست کم کار صداقت یا دوپهلویی را به عهدۀ سکوت و چشمها گذاشت. حرف خسرو اما انگار طوفانی بر سر گداختههای زیر خاکستر وجودش بود، یاد سالهای دور دوازده، سیزده سالگیش افتاد و آن یکی دوباری که به اجازۀ آقاجان چند دقیقهای با بچههای فامیل دل به آب زده بود. دلش برای آن مایع شوری که اول چشمانش را سوزانده بود و بعد هم گلویش را زده بود تنگ شد، برای درخشش آفتاب روی صفحۀ آب که مثل آینه در چشمش انعکاس پیدا میکرد، برای این که چشمانش را ببندد و با جیغهای بریده بریده منتظر موج بعدی باشد که از پشت سرش بیاید و ناغافل چند قلپ آب به خوردش بدهد و بعد پسرهای فامیل را بپاید که زیر چشمی به سینههای تازه جوانه زده از روی لباس خیس و چسبانش دزدکی نگاه میکردند و قندی شور و شیرین در دلش آب شود. خسرو اما به تمام این خاطرات حسی تازه پاشیده بود، تصور حضورشان با هم در آب، چیزی تازه در رگهایش میدواند، چیزی که تا به قلبش میرسید آن را آشفتهتر از قبل میکرد. انگار مشتی انار را بریزی توی حوض آب و موجشان را تا دوردستترین گوشهها و زوایای حوض بدوانی.
فردا صبح زود شوکا از خواب بلند شد. مادرش شاپری جان داشت توی حیاط نان میپخت و زیر لب آوازی عاشقانه زمزمه میکرد، با صدایی که به گوش شوکا ناآشنا آمد چون دلبرانگیای در آن بود که تا به حال از مادر ندیده بود، انگار زیر خروار خروار مادرانگی مدفون شده باشد. پاشد و رفت از پشت دو لنگۀ در به حیاط نگاه کرد که از باران شب گذشته هنوز خیس بود، مه مرطوبی روی جدارۀ شیشهها را کدر کرده بود. به مادر نگاه کرد که با آن لباس سبز گلدار و شال قرمزش نانها را افسونگرانه از این دست به آن دست میداد. انگار داشت با تکان دستهایش میرقصید، بعد مادر خیالی از جایش بلند شد و همانطور رقصکنان به سمت حوض آب رفت. اول یک پا، بعد پای بعدی را گذاشت توی آب سرد و بعد هم نشست کف حوض و سرش را زیر آب کرد. وقتی بیرون آمد انگار بیست سال جوان شده بود. شاپری جان حالا زن جوانی بود با موهای مشکی و چشمان سبز یشمی هوشیاری که شباهت عجیبی به چشمان شوکا داشت. انگار خودش بود که با قد و قامتی درشتتر از میان شیشۀ مه گرفته و خیسی آب به او خیره شده بود و انگار میخواست چیزی به او بگوید که نمیدانست چیست. با چشمانی کمی مرطوب و نگران و سینههایی که از شدت سرمای آب به شدت بالا و پایین میشد. شوکا نمیدانست چند دقیقه در این حالت مانده بود، اما با صدای تق تق ضربههای مادر به پشت شیشه به خودش آمد که با پیشانی گره بسته دستهای خشکش را به نشانۀ سوال به او نشان میداد و میپرسید به چی زل زدی؟شوکا به چشمان شاپری جان نگاه کرد که ناگهان دیگر شفاف و هوشیار نبودند وپردهای کدر و شیری رنگ رویشان را گرفته بود، پردهای که نگاهش را بیتفاوت و تلخ میکرد. شوکا با تکان دادن سر به سرعت سلامی کرد و رفت و کتابهایش را جمع کرد تا خودش را به کلاس معارف ساعت هشت صبح برساند.
درِ آهنی سنگین حیاط را که پشت سرش بست و پایش که به کوچۀ سنگلاخ که رسید نفسی چاق کرد، توی کوچه هیچکس نبود انگار شهر در خواب عجیبی فرومرده بود. باید میرفت تا سر کوچه و بعد منتظر اتوبوسی میماند که تا نوشهر میرفت. ساعت هفت بود، هنوز چند قدم برنداشته بود که ناگهان سر و ته کرد به سمت ته کوچۀشان که میرسید به دریا، درست مثل دختری که تصمیم گرفته بود برای نخستین بار دعوت پسری برای دیدار در خانه را بپذیرد، قدمهایش از این تصمیم قاطعانه برای انتخاب تن دادن به لذت بزرگ محکم بود، یعنی تلاش میکرد این طور باشد. دلش اما از سینۀ شاپری جوان وسط حوض سرد هم تندتر میتپید. ذرات بخار آب موهای مجعدش راخیس کرده بود و دو طرف صورتش انداخته بود و لباسهایش که در این سرما خیس از غرق به تنش چسبیده بودند باعث میشد بیشتر و بیشتر بلرزد. شالش را محکمتر دور بدنش پیچید و به سرعت قدمهایش اضافه کرد. به ساحل که رسید مجید تازه داشت پشتیهای روی تختهای چوبی جلوی دکه را میچید، به شوکا سلام کرد اما شوکا رویش را برگرداند، این نگاه آخرین چیزی بود که در این لحظه میخواست. چند ماهیگیر محلی از شب قبل هنوز توی آب بودند، مه آنقدر غلیظ بود که به سختی میشد بالاتنههایشان را که با آن لباسهای لاستیکی سرتاسری پوشیده بودند از یکدیگر تشخیص داد، چه برسد به چهرههایشان. مثل اشباح از این سو به آن سو میرفتند و بعد از چند دقیقه دوباره سر جایشان میایستادند، انگار ارواح نفرین شدهای باشند که به امید سخاوت دریای تنگدست آمده بودند برای سهمخواهی. شوکا اول کتونیهای رنگ و رو رفتهاش را کند و بعد دکمههای مانتویش را باز کرد، بعد نوبت مقنعه بود، سردش شد، همه را تا کرد و روی کفشهاش گذاشت، حالا فقط شلوار چسبانی به پا داشت با یک بلوز نازک لمه. به اطراف نگاه نمیکرد، سرش را انداخت پایین و موهای بلندش را که لای کش پیچیده بود رها کرد روی شانههایش. یاد بچگی افتاده بود و روزی که موج موهایش را مثل خزۀ خیس ریخته بود توی چشمهایش، زیر چشمی نگاهی به مجید انداخت که حالا با چشمهای گشاد به او خیره شده بود.
آب که تمام تنش را گرفت کمی دست و پا زد و سعی کرد تا با تن دریا دوست شود و زبانش را بفهمد، این که کجاها وا بدهد تا بر موج سوار شود و کجاها باید دست و پا بزند و مغلوب قدرت و قلدری آب نشود، چیزی بود که خیلی زود آن را فهمید. هرچه باشد سالها تماشا کرده بود و امروز روز امتحان پس دادن از تمام آن دیدهها بود. موجها تند و تندتر میشدند و شوکا برای عقب نرفتن باید رو به دریا و پشت به ساحل روی آب میخوابید، اما درست همان لحظه خودش را پرت کرد روی موج عظیمی که از پشت سر با غرش میآمد و پشت به دریا سوار بر موج شد. چهرۀ شاپری جان را میدید که توی حوض نشسته بود و آب روی سر و صورتش میریخت بعد ناگهان با سر رفت زیر آب و وقتی آمد بیرون خودش بود، شوکا که حالا توی آن لباس گلدار سبز داشت نگاهش میکرد. حالا دیگر رسیده بود به ویلای متروک ، صدای خندۀ زنانی را میشنید که برای شنا میرفتند، مایوهایشان رنگارنگ بود و عینکهای آفتابی و کلاههای حصیری بزرگی داشتند. حالا دیگر شوکا چشمانش را بسته بود و روی آب بالا و پایین میشد. آب توی گوشهایش را گرفته بود و صداها را گرفته و گنگ از پش پردۀ ضخیم آب میشنید. صدای حمید را میشنید که انگار صدایش میزد، موهای دمب اسبیش دور گلویش پیچیده بود …و بعد صدا خفه و خفهتر شد تا کاملاً از بین رفت. بعد صدای نفسهای خسرو را شنید، واضح و گرم، درست کنار گوشش که میگفت:«میخواهم اینجا با تو…»، تنش لرزید باز انگار کسی مشتی انار توی حوض ریخته باشد… این بار صدای موج انگار با صدای گریههایی در هم آمیخته بود که از خانۀ ویلایی میآمد، زنانی را دید که با عجله چمدان میبستند و بجههایی که عروسک محبوبشان در آخرین لحظات از دستشان افتاده بود و حالا سالها بود که زیر آب خفه شده بود و باز دوباره تصویر شاپری جان با چشمهای خیس و صورت جوان که به روی دخترش میخندید، انگار که از او راضی باشد. شوکا آمد چیزی بگوید که آب رفت توی دهانش و بعد موج آرام میانۀ دریا چیزی نوک تیز را از پشت سر به بدنش کوباند، شروع کرد به دست و پا زدن تا از شیء مرموز فاصله بگیرد، دیگر به سختی خودش را روی آب نگه میداشت و حالا دیگر غرق در مه، نه دریا را میدید و نه افق را، حالتی از برزخ مطلق و میانۀ ناکجا. دریا اما برایش هدیه آورده بود، قایق قرمز حمید همان شیء نوک تیزی بود که به احترام او دقایقی در میانۀ دریا برایش ایستاده بود.
بدون پاسخ به “عصیان”